برای مهمانها چای آوردم. پدر آرش که مردی پنجاه و چند ساله بود و چهرهٔ آرام و موقری داشت، یک فنجان چای برداشت و گفت: به به! دست دخترم درد نکنه. نه، واقعا ارزش پنج شیش ماه خون دل خوردنو داشت.
صدای خنده همه درامد. پدر گفت: منِ واقعا شرمندم، منوچهر جون. اما باید اول به زندگیم سر و سامونی میدادم. بهم حق بده.
- اختیار داری، عادل جون. البته که حق داشتین. باز هم اگه اجئزه نمیدادین، ما صبر میکردیم. اما حتما میومدیم. آدم صبر کنه یه عروس خوشگل و خانم و با خونواده نصیبش بشه بهتره یا عجله کنه یه عروس ببخشین قرشمال دور از جون همه؟
باز هم خندیدیم و او ادامه داد: البته آرش کمی بهش سخت گذشت بچه ام.
نگاهم به آرش افتاد که لبخند قشنگی بر لب و شرم و حیایی بر چهره داشت. تا نگاهش به منِ افتاد، نگاهم را به سینی چای دوختم. خواهرش چای برداشت و تشکر کرد. نوبت به آرش رسید. فنجان را برداشت و بدون اینکه نگاهم کند گفت: ممنونم، سپیده خانم.
شدم مینای هفده ساله. در دل گفتم: زکی! اینو نگاه کن. تنش خورده به بابای منِ. آخه سرتو بالا کن. تو که خجالتی نبودی. اون همه تو ماشین منو نگاه کردی. حالا که باید نگاه کنی، نمیکنی. میگم اینو نمیخوام، میگن خوبه.
چای را به همه تعارف کردم. آخر از همه خاله مهناز چای برداشت. از نگاهم فهمید هیچ حوصله ندارم.
وقتی سینی به دست به آشپزخانه رفتم، به منِ ملحق شد و پرسید: چی شده، سگرمه هات تو همه؟
- این کیه دیگه؟ نگاه به آدم نمیکنه.
- این که با اون چشم هاش داشت تورو میخورد.
- ما که ندیدیم.
- داشتی پذیرایی میکردی. همش حواسش به صورت و هیکل تو بود. به قرآن منِ تو نخش بودم.
- اِه. پس سیاستشه. حالا نشونش میدم.
- منِ که میگم همین الان برو بگو بله. حرف نداران. پسره خیلی بهت میاد، سپیده. به خدا راست میگم.
- شما هم که شروع کردین! شما دیگه چرا؟
- آخه بور نبودن هم شد دلیل نخواستن؟ عقلت کجا رفته؟ بور نیست، مشکیه، اما نمیبینی چه هیکل قشنگی داره، چه باکلاسه، چه آرامشی تو رفتارشه؟
- هیکل به چه دردم میخوره؟
- به، اصل مرد به هیکل و قد و بالاشه، خاله.
- به خاطر اینکه تو صورت منِ نگاه نکرد آزارش میدم. وگرنه به دلم نشسته.
- تو هم زده بسرت. بیا بگیر بشین ببینیم چی میگن.
- چای رو خوردن با میوهها ازشون پذیرایی کنم، خاله؟
- نه. دیگه تو بشین، منِ بقیه پذیرائیها رو میکنم. بذار ما هم کمی کلاس واسشون بذاریم.
- زشت نباشه.
- تو که نمیخواهیش. چرا نظرشون برات مهمه؟
- آخه مامان بعداً بیچارهام میکنه. میگه آبروی منو بردی. خاله، برین از خودش بپرسین، تکلیفمو بدونم.
- همین که منِ میگم. تو دیگه بگیر بشین، منِ فنجونها رو جمع میکنم.
به سالن برگشتیم. چشمم به چشم آرش افتاد. اصلا لبخند نزدم. کنار خاله مهناز نشستم و پا روی پا انداختیم. به صحبتهای عمو علی محمد گوش سپردم که میگفت: اصل اینه که مهر به دل آدم بیفته، خانم سپهری. بقیه همه تشریفاته. میخواد باشه، میخواد نباشه.
- مهر که به دل پسر ما فراواون افتاده. مونده نظر سپیده خانم گل.
پدرش گفت: خوب ما آمادهٔ شنیدن صحبتهای شما هستیم، عادل جون. ما دخترتو رو چشممون میذاریم.
- شما لطف دارین. از اینکه مارو انتخاب کردین سپاسگزاریم. اما قبل از هر چیز جلوی این جمع صادقانه بگم که دوست ندارم چیزی دربارهٔ زندگی و خونوادهٔ من پنهون بمونه. منوچهر جون، تو که در جریان اتفاقاتی که در زندگی من پیش اوما بودی و هستی. میخوام بدونم همه میدونن؟ خانمت؟ پسرت؟ دخترت؟
- بله، عادل جون. با شناختی که از تو داریم، نیازی نیست به اون مسائل اهمیت بدیم. ما با دل و جون اومدیم. هیچ ترسی هم نداریم.
- یعنی آرش جون میدونه من زندون بودم و دخترم پونزده سال بدون من بزرگ شده؟
- بله.
آرش گفت: آاقای مهندس، من به درک والا و عشق واقعیتون به خونواده افتخار میکنم. این مسائل در دید من به سپیده خانم هیچ تأثیری نداره. من وقتی به سپیده خانم علاقه مند شدم، همهٔ این چیزها رو میدونستم. من به شما خیلی علاقه دارم و تو این مدت کوتاه خیلی بهتون انس گرفتم. دوست دارم عضو خونوادهٔ شما باشم، البته اگه به غلامی قبولم داشته باشین.
- ممنونم، پسرم. ما هم شما رو دوست داریم. تو پسر مقتدر و عاقلی هستی، و همین برای من کفایت میکنه. دختر من جون منه. به خاطر پونزده سالی که بالای سرش نبودم و نتونستم بهش محبت کنم، روش خیلی حساسم و آرامشش خیلی خیلی برام مهمه، آرش جون. نمیتونم ناراحتی دخترمو ببینم. هر کاری لازم باشه میکنم تا اون پونزده سالو جبران کنم. دخترم فوق العاده با تربیته، فوق العاده با درکه، اما خیلی حساسه. نمیخوام تو زندگی با همسرش کوچکترین آزاری ببینه. البته خدا شاهده که سپیده رو هم خیلی نصیحت کردم و همسرداری رو یادش دادم. دیگه این گوی و این میدون. من مایلم شما دو تا در خلوت با هم صحبت کنین و نظرتونو به ما بگین. دیگه بقیهٔ کارها با ما. در ضمن پیشاپیش بگم که سپیده تا قبل از اینکه شما تشریف بیارین از من گله میکرد که چرا میخواین منو شوهر بدین، من میخوام درس بخونم. اینه که آرش جون، هر گلی زدی، به سر خودت زدی. من تعریف شما رو خیلی کردم.
از اینکه پدر سفت و سخت گرفته بود و به غرور من ارج نهاده بود بر خود میبالیدم.
پدر آرش گفت: خیلی خب، پس آرش جون، دیگه خودت میدونی. نگی واسهٔ من نرفتین خواستگاری. بقیهاش به عرضهٔ خودت بستگی داره، بابا.
مادر گفت: میتونین برین اتاق سپیده و با هم صحبت کنین. سپیده جون، راهنماییشون کن، دخترم.
- اگه اشکالی نداره، بریم تو حیاط. اتاقم زیاد مراتب نیست.
آرش بخاست و گفت: هر جا شما مایلین. با اجازه همگی شما. بفرمایین، سپیده خانم.
جلوتر از آرش راه افتادم. نمیدانم چرا تنم میلرزید. چراغهای کنار استخر را روشن کردم و او را به سمت صندلیها هدایت کردم. نشستیم. روش یکی از دوستانم را به یاد آوردم که میگفت: هر موقع از انجام دادن کاری ترسیدید یا مضطرب شدید، یک لحظه چشمهایتان را ببندید و خدا را به اراده و قدرتش قسم بدهید که به شما اراده و قدرت بدهد. سپس نفس عمیقی بکشید. بعد که چشمهایتان را باز کردید، نفس را بیرون بدهید و با عتماد به نفس کامل حرفتان را بزنید یا کارتان را انجام بدهید. اگر کار خیری باشد، حتما موفق خواهید شد. دیدم جلوی آرش این کارها را بخواهم بکنم، فرار را به قرار ترجیح میدهد. از جا برخاستم و گفتم: ببخشین، من چراغ اون قسمتو هم روشن کنم، اینجا روشن تر بشه. الان برمیگردم.
- خواهش میکنم. بفرمایین.
در این فرصت به خودم اعتماد به نفس لازم را دادم و از خداوند خواستم که بتوانم حرفهایم را رک و راست بزنم. نمیخواستم زندگی مادر را تجربه کنم. برگشتم و مقابلش نشستم. نگاه عاشقانهاش را از من دریغ نکرد. همانطور که موقرانه نشسته بود، گفت: خب، سپیده خانم، برای خودم خیلی متأسفم که نتونستم توجه شما رو جلب کنم. میخوام بدونم علت رد من چیه.
رویم نشد بگویم آخر یه کم سیاهی. گفتم: من شما رو رد نکردم. کلاً فکر میکنم زوده ازدواج کنم. شاید تجربه کافی نداشته باشم. دلم میخواد حالا که پدرم تازه به جمع ما پیوسته، لذتشو ببرم.
- همین؟
- خب یه علتش هم اینه که از بس دورم مهندس راه و ساختمان دیدم، زده شدم. کاش همون پزشک شده بودین.
هر دو خندیدیم. با حالتی بامزه گفت: به خداوندی خدا حاضرم برم دوباره کنکور بدم.
- شوخی میکنین؟
- دارم قسم میخورم، سپیده خانم. فعلا هم درس میخونم، هم کار میکنم. چطوره؟ چند سال تحمل کنین. البته ندار نیستم، اما بیکار هم نمیتونم زندگی کنم.
- من به زحمت افتادن شما راضی نیستم.
- من هم به از دست دادن شما راضی نیستم. شما رو که داشته باشم، کوکِ کوکم. از پس سخترین کنکورها هم برمیام.
- شما لطف دارین. اما من... من...
- راحت باشین.
- من ترجیح میدم با کسی ازدواج کنم که از سوابق ما مطلع نباشه. اینطوری راحترم. این دلیل سومه.
- بالاخره چی؟
- خب اگه فهمید، میگم پدرم تصادفی کسی رو زیر گرفته، زندونی شده.
- به خدا من به این موضوع اهمیت نمیدم. به جون مادرم به قدری به پدر شما علاقه پیدا کردم و ایشونو خوب شناختم که اگه بگن قتل عمد هم صورت داده، من باور نمیکنم. خب سؤتفاهمی بوده. تقدیر اینطور بوده. در مورد ما خواهش میکنم چنین فکری نکنین.
- پدر من مرد وارسته ایه. شاید هر کسی از اینکه بعد از بیست سال بهش بگن پدرت زندونه ناراحت بشه، اما من از خوشحالی گریه کردم، چون پدر مردهام برام زنده شده بود. پدرم بی گناه بود. فقط چون عاشق مادرم بود و نمیخواست اونو از من جدا کنه به زندون رفت. مادرم هم که فقط از خودش دفاع کرده بود، چون چاقو خورده بود. هیچ کدوم مقصر نبودن. اگه این مسائل تو زندگیم به گونهٔای دیگه تعبیر بشه...
نفسی بیرون داد. همانطور که نشسته بود، خودش را به من نزدیک کرد و گفت: سپیده جون، من خیلی به شما علاقه دارم. درسته باورش مشکله که تو یه ساعت آشنایی چطور ممکنه آدم به اندازهٔ یه دنیا به کسی دل ببنده، اما من دل بستم. نه سال از شما بزرگترم و ده برابرش خاک پاتونم. به خدا هرگز آزارتون نمیدم. من میدونم پدرتون چه احترامی برای مادرتون قائل بوده و چقدر روی شما حساسه. همون رفتاری رو در پیش میگیرم که پدرتون با شما داره. قول میدم. شما فقط باورم کنین. من به گذشتهٔ شما کاری ندارم. ما با هم آینده رو میسازیم. به امید خدا خوب هم میسازیم.
یکباره به اندازهٔ یک دنیا به آرش دل بستم. نمیدانم چرا باورش کردم و با جملاتش از این رو به آن رو شدم. شاید در چشمهایش صداقت را دیدم. محبتش به دلم نشسته بود. از اینکه این قدر با من صمیمی حرف زد و التماس کرد، احساس خوبی به من دست داد. با این حال سیاست به خرج دادم و نگاهم را از دلم جدا کردم.
همانطور که در اعماق چشمان هم فرو رفته بودیم، با نگرانی پرسید: چی شد؟ به درگاه خدا سجده بزنم یا توی سر و کلهٔ خودم بزنم، سپیده خانم؟
خندهام بیرون پرید. سیاست به ما نیامده بود. او هم لبخند زد و گفت: شما رو به خدا، شما رو به جون پدرتون نه نگین. چند ماهه اسیر نگاهتونم. نه شب خوابیدم، نه روز فراموشتون کردم. ناامیدم نکنین. اگه میبینین باهاتون صمیمی صحبت میکنم، علتش همینه. اینه که چند ماهه روز و شب باهاتونم و دارم باهاتون حرف میزنم، سپیده جون.
دستانم را به هم فشردم و نگاهم را به آنها دوختم. از اینکه التماسم میکرد لذت بردم. اما نمیدانم چرا یکدفعه نفرین مامان نصرت یادم آمد وقتی که مادرم را نفرین کرده بود. دوست نداشتم احساسات کسی را به بازی بگیرم و مثل مادرم سالها آرزوی کسی را بکنم. دوست نداشتم از محبت و توجه کسی سواستفاده کنم و ناشکری کنم. آخر آرش چیزی کم نداشت که جلوی من این همه التماس میکرد. خدا را در نظر آوردم و دل و زبانم را یکی کردم و صادقانه پرسیدم: مخالف درس خواندن من که نیستین؟
برق شادی از نگاهش درخشید. گفت: هرگز. کمکتون هم میکنم.
- و مخالف کار کردنم؟
- مختارین هر طور دوست دارین تصمیم بگیرین.
- پس برای همسرتون آزادی قائلین؟
- در حدی که حرمت خونواده و چهارچوب زندگیم حفظ بشه، بله. شما دختر سنگین و پاکی هستین. نیازی به سختگیری نمیبینم.
- من همینم که الان دارین میبینین. توقع بیشتری از من نداشته باشین.
- من هم همینطور شما رو پسندیدم.
- ما مستقلیم دیگه؟
- صد در صد. خونه فقط چند تا کوچه پایینتر از منزل پدرمه. البته آپارتمانه.
- مهم نیست. اتفاقاً چه بهتر که به خونوادهٔ شما نزدیکیم. منزل کجاس؟
- این مژده رو هم بهتون میدم که به خونوادهٔ خودتون هم نزدیکیم.
- چه عالی! پس دیگه بعدازظهرها منو نمیتونین خونه نگاه دارین. یا خونهٔ شماییم، یا اینجا. من غروبها خونه بمون نیستم.
- من مخالفتی ندارم. از لطفتون به خونوادم هم سپاسگزارم.
- اگه دیدین میگم مستقل، به خاطر اینه که هم تواناییشو دارین و هم من خیلی حساسم.
- متوجه هستم.
- من از زندگی مادرم و از تجربههای پدرم خیلی عبرت گرفتم. همین الان که یهو نظرم مثبت شد، به خاطر استفاده از یکی از اون تجربهها بود. امیدوارم نه شما رو پشیمون کنم، نه خودم پشیمون بشم، آقای مهندس.
لبخند قشنگی زد و گفت: هیچ کدوم تجربه کافی نداریم. با زندگی دست و پنجه نرم میکنیم و روشو کم میکنیم. ما با تفاهم و یکرنگی هر روز بیشتر از دیروز پایههای زندگیمونو محکم میکنیم. نه من از شما بیش از سنتون توقع دارم، نه شما از من بیش از سنم توقع داشته باشین. البته اعتراف میکنم که از بس علاقم به شما زیاده، تلاشمو برای رفعه و راحتی شما چند برابر میکنم. حالا اگه لازمه تو کنکور شرکت کنم، بهم بگین که اقدام کنم.
- من نون حلال و شغل شرافتمندانه میخوام، آقای مهندس. به وجود شما و شغل شما هم افتخار میکنم. نیازی به تغییر شغل نیست. به قول عمو دیگه مهر به دل افتاد.
هردو با صدای بلند خندیدیم. گفت: ازتون ممنونم، سپیده جون، که باورم کردین. حتما رو سفید میشم.
- خواهش میکنم. شما هم اگه خواستهای دارین بگین.
- من فقط شما رو میخوام.
- اینو که میدونم. یعنی اگه از من تو زندگی توقعی دارین، بگین.
- فقط زودتر بریم سر زندگیمون.
- آقای مهندس!
- خب من خستهای ندارم به خدا جز اینها.
- اینطوری که من شرمنده شما میشم.
- چطور مگه؟
- آخه من میخوام یه سالی نامزد بموئیم و با هم آشنا بشیم. بعد هم چند ماه عقد باشیم و بعد عروسی.
- رحم کنین، سپیده جون.
- نمیشه. باید چند ماه با پدرم زندگی کنم. نمیخوام آرزو به دل باشم.
- خب الان پنج شیش ماهه با ایشونین دیگه.
- هنوز راضی نشدم. آخه تازه یه ماه و اندیه که پدر و مادر به هم محرم شدن و دور هم هستیم.
- پس اقلاً عقد کنیم که من مدام بتونم بیام اینجا.
- آخه نامزدی دوران شناخته. عقد که دیگه مثل عروسیه.
- به خدا نامزد و عقد برای من یکیه. من همینم که میبینین. دیگه عموهاتون منو میشناسن.
- اگه اونهان که میگن همین هفته. اما مادر گمان نکنم رضایت بده.
- خب پس شما تا میتونین بنده رو باور کنین. جبران میکنم.
- شما دیگه اوامری ندارین؟
- عرضی نیست، جز اینکه عجله دارم. عقد کنیم، حاضرم دو سال دیگه عروسی بگیرم. فقط خیال منو راحت کنین.
- حالا بریم با بزرگترها مشورت کنیم، ببینیم نظر اونها چیه.
- هر چی میل شماس.
- بفرمایین.
- چه حیات باصفایی دارین! آدم دل نمیکنه.
- نظر لطف شماس.
- از این استخر استفاده هم میکنین؟
- راستش واسهٔ آقایون بازه، واسهٔ ما بسته.
- خب درستش همینه. اون آپارتمان خیلی به اینجا مشرفه.
- بله، پدرم به خاطر همین اجازه نمیده ما استفاده کنیم. اینه که ما همون شیوهٔ قبلمونو ادامه دادیم و با مامان میریم باشگاه آب بازی میکنیم.
- چه عالی! اما میشه سرپوشیدش کنین. اینطوری که مشکلی نیست. یا حتی روی اون دیوار ایرانیت بکشین.
- بله، قراره همین کارو بکنم. البته ما به بابا گفتیم لازم نیست منظرهٔ خونه رو به هم بریزه. باشگاه بیشتر به ما خوش میگذره. اما بابا نظرش این بود که من با خودم عهد کردم همه جور رفعه و آسایشو برای خونوادم فراهم کنم. میگه من وظیفمو انجام میدم، شما دوست داشتین استفاده کنین، دوست نداشتین نکنین، برین همون باشگاه، پشت سر ما مردها صفحه بذارین.
آرش خندید و گفت: جداً این طوریه که آقای مهندس میفرماین؟
صدای خنده همه درامد. پدر گفت: منِ واقعا شرمندم، منوچهر جون. اما باید اول به زندگیم سر و سامونی میدادم. بهم حق بده.
- اختیار داری، عادل جون. البته که حق داشتین. باز هم اگه اجئزه نمیدادین، ما صبر میکردیم. اما حتما میومدیم. آدم صبر کنه یه عروس خوشگل و خانم و با خونواده نصیبش بشه بهتره یا عجله کنه یه عروس ببخشین قرشمال دور از جون همه؟
باز هم خندیدیم و او ادامه داد: البته آرش کمی بهش سخت گذشت بچه ام.
نگاهم به آرش افتاد که لبخند قشنگی بر لب و شرم و حیایی بر چهره داشت. تا نگاهش به منِ افتاد، نگاهم را به سینی چای دوختم. خواهرش چای برداشت و تشکر کرد. نوبت به آرش رسید. فنجان را برداشت و بدون اینکه نگاهم کند گفت: ممنونم، سپیده خانم.
شدم مینای هفده ساله. در دل گفتم: زکی! اینو نگاه کن. تنش خورده به بابای منِ. آخه سرتو بالا کن. تو که خجالتی نبودی. اون همه تو ماشین منو نگاه کردی. حالا که باید نگاه کنی، نمیکنی. میگم اینو نمیخوام، میگن خوبه.
چای را به همه تعارف کردم. آخر از همه خاله مهناز چای برداشت. از نگاهم فهمید هیچ حوصله ندارم.
وقتی سینی به دست به آشپزخانه رفتم، به منِ ملحق شد و پرسید: چی شده، سگرمه هات تو همه؟
- این کیه دیگه؟ نگاه به آدم نمیکنه.
- این که با اون چشم هاش داشت تورو میخورد.
- ما که ندیدیم.
- داشتی پذیرایی میکردی. همش حواسش به صورت و هیکل تو بود. به قرآن منِ تو نخش بودم.
- اِه. پس سیاستشه. حالا نشونش میدم.
- منِ که میگم همین الان برو بگو بله. حرف نداران. پسره خیلی بهت میاد، سپیده. به خدا راست میگم.
- شما هم که شروع کردین! شما دیگه چرا؟
- آخه بور نبودن هم شد دلیل نخواستن؟ عقلت کجا رفته؟ بور نیست، مشکیه، اما نمیبینی چه هیکل قشنگی داره، چه باکلاسه، چه آرامشی تو رفتارشه؟
- هیکل به چه دردم میخوره؟
- به، اصل مرد به هیکل و قد و بالاشه، خاله.
- به خاطر اینکه تو صورت منِ نگاه نکرد آزارش میدم. وگرنه به دلم نشسته.
- تو هم زده بسرت. بیا بگیر بشین ببینیم چی میگن.
- چای رو خوردن با میوهها ازشون پذیرایی کنم، خاله؟
- نه. دیگه تو بشین، منِ بقیه پذیرائیها رو میکنم. بذار ما هم کمی کلاس واسشون بذاریم.
- زشت نباشه.
- تو که نمیخواهیش. چرا نظرشون برات مهمه؟
- آخه مامان بعداً بیچارهام میکنه. میگه آبروی منو بردی. خاله، برین از خودش بپرسین، تکلیفمو بدونم.
- همین که منِ میگم. تو دیگه بگیر بشین، منِ فنجونها رو جمع میکنم.
به سالن برگشتیم. چشمم به چشم آرش افتاد. اصلا لبخند نزدم. کنار خاله مهناز نشستم و پا روی پا انداختیم. به صحبتهای عمو علی محمد گوش سپردم که میگفت: اصل اینه که مهر به دل آدم بیفته، خانم سپهری. بقیه همه تشریفاته. میخواد باشه، میخواد نباشه.
- مهر که به دل پسر ما فراواون افتاده. مونده نظر سپیده خانم گل.
پدرش گفت: خوب ما آمادهٔ شنیدن صحبتهای شما هستیم، عادل جون. ما دخترتو رو چشممون میذاریم.
- شما لطف دارین. از اینکه مارو انتخاب کردین سپاسگزاریم. اما قبل از هر چیز جلوی این جمع صادقانه بگم که دوست ندارم چیزی دربارهٔ زندگی و خونوادهٔ من پنهون بمونه. منوچهر جون، تو که در جریان اتفاقاتی که در زندگی من پیش اوما بودی و هستی. میخوام بدونم همه میدونن؟ خانمت؟ پسرت؟ دخترت؟
- بله، عادل جون. با شناختی که از تو داریم، نیازی نیست به اون مسائل اهمیت بدیم. ما با دل و جون اومدیم. هیچ ترسی هم نداریم.
- یعنی آرش جون میدونه من زندون بودم و دخترم پونزده سال بدون من بزرگ شده؟
- بله.
آرش گفت: آاقای مهندس، من به درک والا و عشق واقعیتون به خونواده افتخار میکنم. این مسائل در دید من به سپیده خانم هیچ تأثیری نداره. من وقتی به سپیده خانم علاقه مند شدم، همهٔ این چیزها رو میدونستم. من به شما خیلی علاقه دارم و تو این مدت کوتاه خیلی بهتون انس گرفتم. دوست دارم عضو خونوادهٔ شما باشم، البته اگه به غلامی قبولم داشته باشین.
- ممنونم، پسرم. ما هم شما رو دوست داریم. تو پسر مقتدر و عاقلی هستی، و همین برای من کفایت میکنه. دختر من جون منه. به خاطر پونزده سالی که بالای سرش نبودم و نتونستم بهش محبت کنم، روش خیلی حساسم و آرامشش خیلی خیلی برام مهمه، آرش جون. نمیتونم ناراحتی دخترمو ببینم. هر کاری لازم باشه میکنم تا اون پونزده سالو جبران کنم. دخترم فوق العاده با تربیته، فوق العاده با درکه، اما خیلی حساسه. نمیخوام تو زندگی با همسرش کوچکترین آزاری ببینه. البته خدا شاهده که سپیده رو هم خیلی نصیحت کردم و همسرداری رو یادش دادم. دیگه این گوی و این میدون. من مایلم شما دو تا در خلوت با هم صحبت کنین و نظرتونو به ما بگین. دیگه بقیهٔ کارها با ما. در ضمن پیشاپیش بگم که سپیده تا قبل از اینکه شما تشریف بیارین از من گله میکرد که چرا میخواین منو شوهر بدین، من میخوام درس بخونم. اینه که آرش جون، هر گلی زدی، به سر خودت زدی. من تعریف شما رو خیلی کردم.
از اینکه پدر سفت و سخت گرفته بود و به غرور من ارج نهاده بود بر خود میبالیدم.
پدر آرش گفت: خیلی خب، پس آرش جون، دیگه خودت میدونی. نگی واسهٔ من نرفتین خواستگاری. بقیهاش به عرضهٔ خودت بستگی داره، بابا.
مادر گفت: میتونین برین اتاق سپیده و با هم صحبت کنین. سپیده جون، راهنماییشون کن، دخترم.
- اگه اشکالی نداره، بریم تو حیاط. اتاقم زیاد مراتب نیست.
آرش بخاست و گفت: هر جا شما مایلین. با اجازه همگی شما. بفرمایین، سپیده خانم.
جلوتر از آرش راه افتادم. نمیدانم چرا تنم میلرزید. چراغهای کنار استخر را روشن کردم و او را به سمت صندلیها هدایت کردم. نشستیم. روش یکی از دوستانم را به یاد آوردم که میگفت: هر موقع از انجام دادن کاری ترسیدید یا مضطرب شدید، یک لحظه چشمهایتان را ببندید و خدا را به اراده و قدرتش قسم بدهید که به شما اراده و قدرت بدهد. سپس نفس عمیقی بکشید. بعد که چشمهایتان را باز کردید، نفس را بیرون بدهید و با عتماد به نفس کامل حرفتان را بزنید یا کارتان را انجام بدهید. اگر کار خیری باشد، حتما موفق خواهید شد. دیدم جلوی آرش این کارها را بخواهم بکنم، فرار را به قرار ترجیح میدهد. از جا برخاستم و گفتم: ببخشین، من چراغ اون قسمتو هم روشن کنم، اینجا روشن تر بشه. الان برمیگردم.
- خواهش میکنم. بفرمایین.
در این فرصت به خودم اعتماد به نفس لازم را دادم و از خداوند خواستم که بتوانم حرفهایم را رک و راست بزنم. نمیخواستم زندگی مادر را تجربه کنم. برگشتم و مقابلش نشستم. نگاه عاشقانهاش را از من دریغ نکرد. همانطور که موقرانه نشسته بود، گفت: خب، سپیده خانم، برای خودم خیلی متأسفم که نتونستم توجه شما رو جلب کنم. میخوام بدونم علت رد من چیه.
رویم نشد بگویم آخر یه کم سیاهی. گفتم: من شما رو رد نکردم. کلاً فکر میکنم زوده ازدواج کنم. شاید تجربه کافی نداشته باشم. دلم میخواد حالا که پدرم تازه به جمع ما پیوسته، لذتشو ببرم.
- همین؟
- خب یه علتش هم اینه که از بس دورم مهندس راه و ساختمان دیدم، زده شدم. کاش همون پزشک شده بودین.
هر دو خندیدیم. با حالتی بامزه گفت: به خداوندی خدا حاضرم برم دوباره کنکور بدم.
- شوخی میکنین؟
- دارم قسم میخورم، سپیده خانم. فعلا هم درس میخونم، هم کار میکنم. چطوره؟ چند سال تحمل کنین. البته ندار نیستم، اما بیکار هم نمیتونم زندگی کنم.
- من به زحمت افتادن شما راضی نیستم.
- من هم به از دست دادن شما راضی نیستم. شما رو که داشته باشم، کوکِ کوکم. از پس سخترین کنکورها هم برمیام.
- شما لطف دارین. اما من... من...
- راحت باشین.
- من ترجیح میدم با کسی ازدواج کنم که از سوابق ما مطلع نباشه. اینطوری راحترم. این دلیل سومه.
- بالاخره چی؟
- خب اگه فهمید، میگم پدرم تصادفی کسی رو زیر گرفته، زندونی شده.
- به خدا من به این موضوع اهمیت نمیدم. به جون مادرم به قدری به پدر شما علاقه پیدا کردم و ایشونو خوب شناختم که اگه بگن قتل عمد هم صورت داده، من باور نمیکنم. خب سؤتفاهمی بوده. تقدیر اینطور بوده. در مورد ما خواهش میکنم چنین فکری نکنین.
- پدر من مرد وارسته ایه. شاید هر کسی از اینکه بعد از بیست سال بهش بگن پدرت زندونه ناراحت بشه، اما من از خوشحالی گریه کردم، چون پدر مردهام برام زنده شده بود. پدرم بی گناه بود. فقط چون عاشق مادرم بود و نمیخواست اونو از من جدا کنه به زندون رفت. مادرم هم که فقط از خودش دفاع کرده بود، چون چاقو خورده بود. هیچ کدوم مقصر نبودن. اگه این مسائل تو زندگیم به گونهٔای دیگه تعبیر بشه...
نفسی بیرون داد. همانطور که نشسته بود، خودش را به من نزدیک کرد و گفت: سپیده جون، من خیلی به شما علاقه دارم. درسته باورش مشکله که تو یه ساعت آشنایی چطور ممکنه آدم به اندازهٔ یه دنیا به کسی دل ببنده، اما من دل بستم. نه سال از شما بزرگترم و ده برابرش خاک پاتونم. به خدا هرگز آزارتون نمیدم. من میدونم پدرتون چه احترامی برای مادرتون قائل بوده و چقدر روی شما حساسه. همون رفتاری رو در پیش میگیرم که پدرتون با شما داره. قول میدم. شما فقط باورم کنین. من به گذشتهٔ شما کاری ندارم. ما با هم آینده رو میسازیم. به امید خدا خوب هم میسازیم.
یکباره به اندازهٔ یک دنیا به آرش دل بستم. نمیدانم چرا باورش کردم و با جملاتش از این رو به آن رو شدم. شاید در چشمهایش صداقت را دیدم. محبتش به دلم نشسته بود. از اینکه این قدر با من صمیمی حرف زد و التماس کرد، احساس خوبی به من دست داد. با این حال سیاست به خرج دادم و نگاهم را از دلم جدا کردم.
همانطور که در اعماق چشمان هم فرو رفته بودیم، با نگرانی پرسید: چی شد؟ به درگاه خدا سجده بزنم یا توی سر و کلهٔ خودم بزنم، سپیده خانم؟
خندهام بیرون پرید. سیاست به ما نیامده بود. او هم لبخند زد و گفت: شما رو به خدا، شما رو به جون پدرتون نه نگین. چند ماهه اسیر نگاهتونم. نه شب خوابیدم، نه روز فراموشتون کردم. ناامیدم نکنین. اگه میبینین باهاتون صمیمی صحبت میکنم، علتش همینه. اینه که چند ماهه روز و شب باهاتونم و دارم باهاتون حرف میزنم، سپیده جون.
دستانم را به هم فشردم و نگاهم را به آنها دوختم. از اینکه التماسم میکرد لذت بردم. اما نمیدانم چرا یکدفعه نفرین مامان نصرت یادم آمد وقتی که مادرم را نفرین کرده بود. دوست نداشتم احساسات کسی را به بازی بگیرم و مثل مادرم سالها آرزوی کسی را بکنم. دوست نداشتم از محبت و توجه کسی سواستفاده کنم و ناشکری کنم. آخر آرش چیزی کم نداشت که جلوی من این همه التماس میکرد. خدا را در نظر آوردم و دل و زبانم را یکی کردم و صادقانه پرسیدم: مخالف درس خواندن من که نیستین؟
برق شادی از نگاهش درخشید. گفت: هرگز. کمکتون هم میکنم.
- و مخالف کار کردنم؟
- مختارین هر طور دوست دارین تصمیم بگیرین.
- پس برای همسرتون آزادی قائلین؟
- در حدی که حرمت خونواده و چهارچوب زندگیم حفظ بشه، بله. شما دختر سنگین و پاکی هستین. نیازی به سختگیری نمیبینم.
- من همینم که الان دارین میبینین. توقع بیشتری از من نداشته باشین.
- من هم همینطور شما رو پسندیدم.
- ما مستقلیم دیگه؟
- صد در صد. خونه فقط چند تا کوچه پایینتر از منزل پدرمه. البته آپارتمانه.
- مهم نیست. اتفاقاً چه بهتر که به خونوادهٔ شما نزدیکیم. منزل کجاس؟
- این مژده رو هم بهتون میدم که به خونوادهٔ خودتون هم نزدیکیم.
- چه عالی! پس دیگه بعدازظهرها منو نمیتونین خونه نگاه دارین. یا خونهٔ شماییم، یا اینجا. من غروبها خونه بمون نیستم.
- من مخالفتی ندارم. از لطفتون به خونوادم هم سپاسگزارم.
- اگه دیدین میگم مستقل، به خاطر اینه که هم تواناییشو دارین و هم من خیلی حساسم.
- متوجه هستم.
- من از زندگی مادرم و از تجربههای پدرم خیلی عبرت گرفتم. همین الان که یهو نظرم مثبت شد، به خاطر استفاده از یکی از اون تجربهها بود. امیدوارم نه شما رو پشیمون کنم، نه خودم پشیمون بشم، آقای مهندس.
لبخند قشنگی زد و گفت: هیچ کدوم تجربه کافی نداریم. با زندگی دست و پنجه نرم میکنیم و روشو کم میکنیم. ما با تفاهم و یکرنگی هر روز بیشتر از دیروز پایههای زندگیمونو محکم میکنیم. نه من از شما بیش از سنتون توقع دارم، نه شما از من بیش از سنم توقع داشته باشین. البته اعتراف میکنم که از بس علاقم به شما زیاده، تلاشمو برای رفعه و راحتی شما چند برابر میکنم. حالا اگه لازمه تو کنکور شرکت کنم، بهم بگین که اقدام کنم.
- من نون حلال و شغل شرافتمندانه میخوام، آقای مهندس. به وجود شما و شغل شما هم افتخار میکنم. نیازی به تغییر شغل نیست. به قول عمو دیگه مهر به دل افتاد.
هردو با صدای بلند خندیدیم. گفت: ازتون ممنونم، سپیده جون، که باورم کردین. حتما رو سفید میشم.
- خواهش میکنم. شما هم اگه خواستهای دارین بگین.
- من فقط شما رو میخوام.
- اینو که میدونم. یعنی اگه از من تو زندگی توقعی دارین، بگین.
- فقط زودتر بریم سر زندگیمون.
- آقای مهندس!
- خب من خستهای ندارم به خدا جز اینها.
- اینطوری که من شرمنده شما میشم.
- چطور مگه؟
- آخه من میخوام یه سالی نامزد بموئیم و با هم آشنا بشیم. بعد هم چند ماه عقد باشیم و بعد عروسی.
- رحم کنین، سپیده جون.
- نمیشه. باید چند ماه با پدرم زندگی کنم. نمیخوام آرزو به دل باشم.
- خب الان پنج شیش ماهه با ایشونین دیگه.
- هنوز راضی نشدم. آخه تازه یه ماه و اندیه که پدر و مادر به هم محرم شدن و دور هم هستیم.
- پس اقلاً عقد کنیم که من مدام بتونم بیام اینجا.
- آخه نامزدی دوران شناخته. عقد که دیگه مثل عروسیه.
- به خدا نامزد و عقد برای من یکیه. من همینم که میبینین. دیگه عموهاتون منو میشناسن.
- اگه اونهان که میگن همین هفته. اما مادر گمان نکنم رضایت بده.
- خب پس شما تا میتونین بنده رو باور کنین. جبران میکنم.
- شما دیگه اوامری ندارین؟
- عرضی نیست، جز اینکه عجله دارم. عقد کنیم، حاضرم دو سال دیگه عروسی بگیرم. فقط خیال منو راحت کنین.
- حالا بریم با بزرگترها مشورت کنیم، ببینیم نظر اونها چیه.
- هر چی میل شماس.
- بفرمایین.
- چه حیات باصفایی دارین! آدم دل نمیکنه.
- نظر لطف شماس.
- از این استخر استفاده هم میکنین؟
- راستش واسهٔ آقایون بازه، واسهٔ ما بسته.
- خب درستش همینه. اون آپارتمان خیلی به اینجا مشرفه.
- بله، پدرم به خاطر همین اجازه نمیده ما استفاده کنیم. اینه که ما همون شیوهٔ قبلمونو ادامه دادیم و با مامان میریم باشگاه آب بازی میکنیم.
- چه عالی! اما میشه سرپوشیدش کنین. اینطوری که مشکلی نیست. یا حتی روی اون دیوار ایرانیت بکشین.
- بله، قراره همین کارو بکنم. البته ما به بابا گفتیم لازم نیست منظرهٔ خونه رو به هم بریزه. باشگاه بیشتر به ما خوش میگذره. اما بابا نظرش این بود که من با خودم عهد کردم همه جور رفعه و آسایشو برای خونوادم فراهم کنم. میگه من وظیفمو انجام میدم، شما دوست داشتین استفاده کنین، دوست نداشتین نکنین، برین همون باشگاه، پشت سر ما مردها صفحه بذارین.
آرش خندید و گفت: جداً این طوریه که آقای مهندس میفرماین؟
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: